رادی و خشم پنهان

ساخت وبلاگ

رادی

این اسم برات آشناست

رادی

تورو نمیدونم اما من خیلی تلاش کردم یادم بیاد اسم دوربین عکاسی که با هم خریدیم رو چی گذاشتیم اما یادم نمیومد

امروز داشتم وسایلم رو مرتب میکردم

کلی سی دی پیدا کردم

سی دی هایی که تو برام تهیه کردی و دستخط تو روی اون هاست

روی اولین سی دی نوشتی : جمعه‏، من، تو، رادی – کپلی، بی قراری، عطر CH، پاستیل، بام، دلشوره، دلشوره  و دلی شوره ..... 90/06/11

تو بگو از حال من بعد دیدن این سی دی بعد 8 سال و دیدن محتویات سی دی

میدونی برای کی بود.. زمانی بود با هم رفته بودیم پارک نرسیده میدان شهرک غرب روی تختی نشستیم که اب فواره میزد و من برات عطر جدید CH خریده بودم از میدون ونک... یادته روی 2 تا کارت زدیم تا بوش بمونه پیشمون...بعدش رفتیم شروع کردیم عکس گرفتن.. عکسی که از تو انداختم و درخت بید مجنون... بعد عکس رو گذاشتی توی فیس بوک و نوشتی من و تو و بید مجنون...یادته؟ که دوستات کامنت گذاشته بودن و اذیتت کرده بودن و تو ناراحت شده بودی... زمانی بود که دلشوره هات باز شروع شده بود... و همیشه من غصه میخوردم و کاری نمی تونستم بکنم

توی یه سی دی دیگه زمانی بود که با هم رفته بودیم دوربین عکاسیت رو بخریم.. اون پاساژه یادته.. من یادمه اتفاقا چند وقت پیش هم از جلوش رد شدم و رفتم داخل پاساژ اما خیلی عوض شده بود و دیگه فقط لباس بچه داشت.. بعد اولین عکس رو با دوربین توی مغازه انداختیم از ویترین مغازه... بعد توی راه فکر میکردیم اسم دوربین رو چی بزاریم... که گذاشتیم رادی...بعد با هم رفتیم پارک جنگلی و شورع کردیم عکاسی کردن... یادته اون موقع من بیشتر از تو بلد بودم عکاسی بهت یاد میدادم ولی دیگه بعدها تو خانم شدی توی عکاسی و کلی یاد گرفتی..

توی یه سی دی دیگه کلی عکس بود باز توی همون پارکه... کلی برات کادو گرفته بودم... اخه اون عکس هایی که ازت خیلی دوست داشتم و همیشه توی فیس بوک هم میذاشتی رو داده بودم روی شاسی زده بودن... بعد باهاشون کلی ازت عکس گرفتم... میدونی من همیشه هر عکسی ازت می بینم به چشمات دقت میکنم ببینم خوشحال هست یا نه.... ولی چرا اون موقع دقت نمیکردم... چرا توی این عکس ها حال چشمات خوب نبود...

فقط یه جا دیدم چشمات خیلی خوشحاله و توی عکس ها از ته دل میخندی اونم عکس های بودی که نوشته بودی کافه شهریور ماه... اون کافه توی گاندی که من خیلی دوست داشتم و هیچوقت دیگه نرفتم...که کلی عکس توی آیینه بالای سرمون دو تایی گرفتیم... فقط توی اون عکس ها بود چشمات خیلی خوشحال بود و از ته دلت میخندیدی...بعدش رفتیم عطر فروشی کنار پاساژ من سراغ یه عطر رو میگرفتم و تو هی میگفتی اسمش رو بگو من نمیگفتم چون گرون بود و می ترسیدم بری بخری...

اخ که چقدر دلم میخواد اسمت رو اینجا بیارم و بلند تکرار کنم و بگم س... س... .... .... بگم فکر نمیکردم یه روز کارم به اینجا برسه که توی سن 32 سالگی حس ادم مرده رو بکنمممم...حس ادمی که کارش تمومه... حس ادمی که وقتی هر شب میخوابه بگه کاش فردا صبح نشه... ادمی که وقتی میشینه بگه نکنه عمرم طولانی باشه من حتی تحمل یکسال دیگه رو هم ندارمممم....

من ادم خوبی نبودم و نیستم... ادم دوست داشتنی نبودم و نیستمم... همه از من خسته شدن... به درد نمیخورم واقعااا... دست به هر کاری زدم خراب شد...هر کاری کردم گند زدمم...پشت سرم رو وقتی نگاه میکنم هیچ نقطه روشنی توش نمی بینم... حسرت میخورم..حسرت ادم های خوب و مهربون .. ادم های که می تونن خوب باشن و مفید باشن... وقتی می بینم تو و ادم های دیگه قلب های بزرگ و مهربونی دارید حسرت میخورم...اره من دیگه ادم قبل نیستم... من فکر میکردم یه ادم عاشقم.. اما می بینم نیستم... من همیشه توی رویاهام فکر میکردم همیشه باید در آغوش کسی باشم و اروم بگیرم اما حالا میبینم نه اصلا حتی دلم نیمخواد کسی رو بغل کنم...من همیشه توی رویاهام فکر میکردم بدون عشق و محبت می میرم و باید همیشه یکی بهم توجه کنه و باید قربون صدقه ام بره و حالا میبینم نه میشه زنده بود و مثل مرده ها زندگی کرد و اگر سال هاااااا کسی قربون صدقه ات نرفت و محبت نکرد زنده میمونی.... کاش یکی از سن 13 14 سالگی من رو میبرد دکتر و میگفت تو افسرده ای و باید تحت مراقبت باشی که آثارش بعد این همه مشکل خودش رو نشون نده.... اره من فکر میکردم عاشقی رو خوب بلدم... دیدم اصلا عشقی وجود نداره... من همیشه فکر میکردم آغوش و بوسیدن محبوب بهترین چیز این دنیاست ... اما حالا توی فیلم ها یا جایی می بینم ادم ها با ذوق و عشق همدیگر رو بغل میکنن و همدیگر رو می بوسن باورم نمیشه و میگم چه کار بیخودی برای چی اینکار رو میکنن.. چه لذتی داره..من میگفتم بوسیدن لب محبوب بالاترین لذت دنیاست... حالا می بینم چه کار چندش آوریهههه... و حالم بهم میخوره از این کار... و سال هاست درکش نکردم و الان هم دیگه نمی تونم چون حالم بد میشه و حالت تهوع میگیرم... شاید باورت نشه این حرفا ولی واقعیت داره... ادمیزاد تغییر میکنه... ادم پر از حس و حال و شور و عشق میشه همچین ادم سرد و بی روحی که فقط از روی وظیفه یه سری کارهارو میکنه... اره من میگفتم من همیشه در آغوش گرم خوابم میبره.. حالا میبینم یاد میگیری سال ها توی پذیرایی یه خونه بخوابی و حالا که خیلی چیزا بهتر شده و برگشته دیگه حالا دیره و نمی تونم مثل قبل باشم.. نمی تونم به محبت اعتماد کنم... من فکر میکردم تمام کمبود محبت هایی که از بچگی داشتم یه روز جبران میشه اما نشد و حالا شدم این مرد بی حس سرد....اره من کلی ارزو داشتم که به گور میبیرم.... حس هایی که ادم ها شاید بلاخره تجربه کنن ولی من نکردم و دلمم نمیخواد دیگه و نخواهد شد... مثل نوازش ها.. مثل شانه به مو زدن ها... مثل آغوش هاااا... و خیلی چیزها که توی عشق خودش رو نمایان میکنه... یادته من عاشق این بودم توی گوشم حرف بزنی تا اروم بشم و با موهام بازی کنی تا خوابم ببره... هیچوقت نداشتم و هیچوقت هم دیگه نخواهم داشت و دلمم دیگه نمیخواددددددد....خیلی خشم دارم از ادم هایی که باعث شدن من به این نقطه برسمممم... ادم هایی که دلم خواست بهشون بگم اما نشد و دیگه دلمم نخواست فقط تنها کسی که تونستم بهش بگم و سخت بگیرم خودممممم بودم.... اول از خودم خشم دارم به خاطر اشتباهاتممم...اما فقط این رو میدونم هیچکدوم از روی قصد و دشمنی نبوده و نمیدونم چرا یه سری اتفاق ها افتاد...کسی نبود بگه نکن.. مراقب باش... کسی نبود بگه پسر 18 19 ساله که از بچگی تنها بوده و مشکل داشته و افسردگی داشته که نمی فهمه ازدواج یعنی چی... جلوش بگیرید... هیچکس نگفت... اره بابای من .. تو که منتظر بودی من از خونه برم و خوشحال بودی خانواده طرف پولدارن.. نگفتی این بچه افسردگی شدید داره شاید داره فرار میکنه... چون نمی دونستی من افسرده ام.. چون نمی دونستی توی 16 سالگی میرفتم پارک و خواهرم میومد مشکلاتش رو به من میگفت و گریه میکرد و من میرفتم حل میکردم از ترس توو... تو نمی فهمیدی چون با اون سن من رو می بردی جلوی یه لشگر فامیل های زنت که بشینم مشکلات رو حل کنم و داد و بیداد ها رو تحمل کنم... نمیدونستی چون هیچوقت با من حرف نزدی و نمیدونستی وقتی میای خونه از شدت اضطراب خودم رو بخواب میزنم و یواشکی ساندویچ از زیر تخت میاوردم بیرون و فقط زمانی که دستشویی بودی وقت داشتم بخورممم...نمی فهمیدی چون فقط دعوا و بی احترامی یادمه...بعد توی 19 سالگی فکر کردم به به چه مردی هستم من... چقدر بزرگم و این همه مشکل می تونم حل کنم...من بزرگ شدم...و اینکه بسه بزار از این فشار فرار کنم... من فیلم آدم بزرگ هارو بازی میکردم ولی نمی فهمیدم از درون چقدر بچه و داغونم... تو جای اینکه سری ببینی وضع طرف خوبه و بفرستی من سری برم باید میگفتی صبرر کن.. برو مشاور..ببین اصلا شبیه هم هستید... صبر کن پسرم تو سختی زیاد کشیدی و من تنها گذشتم 10 سال و همیشه تنها بودی شکل ادم بزرگ هارو گرفتی به خودت... ولی اینکار رو نکردی ولی جاش تا تونستی دروغ گفتی...شب قبل عقد گفتی من قرار بود پول تحصیلت رو بدم ولی نمیدونم و خودتون باید بدید وگرنه همه چی رو بهم میزنم... یادته...من مونده بودم و ابروم... یادته از 20 سالگی مثل سگ رفتم زیر بار قسطططط.... یادته همه گفتن شما جوونید سکه هاتون رو نگه دارید بزرگ شدید استفاده کنید ولی من به تو بدهکار بودم و دونه ایی 150 فروختممممم... ولی ادم های دور و برم نگه داشتن و گرون شد و لذت بردن... یادته انداختی بیرون من رو گفتی دیگه پول خونت رو نمیدم و من رفتم بدبخت کردی.. یادته گفتی من حتما توی خونه بخوان بخرن کمک میکنم و 100 میلیون میدم و من به همه گفتم ولی موقع خریدن شد گفتی من پول ندارمم... تو نمیدونی با من چیکار کردی...اره تو نمی فهمی چون من وقتی دنبال وکیل رفتم... گفت آقا شما نباید اینکار رو بکنی چون هیچچچچچچ پشتیبان و پشتوانه ای نداری و اینا خانواده قوی هستن و حتما تو داغون تر میشی و شکست میخوری و چیزی رو نمی تونی ثابت کنی چون حتی خرج معمولی زندگیت رو هم اینا دادن... گفت شما تنهایی و از بین میری بخوای این جنگ رو شروع کنی..پولی هم نداری...اره چون بهش گفته بودم من حتی 1 میلیون هم پس انداز ندارممم.. بهش گفته بودم اگر وسایلم رو جمع کنم از این خونه بیام بیرون هیچ جااااااااااااااااااااا رو ندارم برم... هیچ جاااااااااااااااا... چون پدرم که هیچ... خواهرم که کلا قطع رابطه کرده... و عمو و دایی و فلان هم که تعطیل... حتی دوست که بخواد کمک کنه...اره تو نفهمیدی که وقتی زنگ زدی گفتی 3 میلیون بدهکاریت رو بده گفتم ندارم دیگه جواب تلفن من رو ندادی من جیگرم سوخت تا قبلش نمی فهمیدم جیگر سوختن یعنی چی....و توی خیابونا گریه میکردم که چطور آبروی من رو بردی و حالا جواب من رو هم نمیدی...اره نمی فهمی توی مهمونی های بزرگ وقتی همه اعضای خانواده با خانواده هاشون میان و من همیشه تنها هستم یعنی چی.. نمی فهمی دیگه زوت به اون زندگی نخواهد رسید...اره از یکی دیگه هم خشم دارم و دلم میخواد بهش بگم پشت هر مرد موفقی یه زن خوب و موفق و قوی هست... و پشت ادمی مثل من که افسرده است و موفق نیست و حتی دلش نمیخواد سر کار بره یعنی کسی نیستتت... هیچکس... چون امیدی نداره و هدفی برای تلاش نداره...البته اشکال نداره توقعی ندارم ازت چون منم جای تو بودم از ادمی مثل من متنفر میشدی... چیزی ندارم که بخوام باهاش قوی باشم و دلبری کنم ولی کاش یکبار فقط یکبار میگفتی بیا همه چی رو از اول درست کنیم...ولش کن خستم از این حرفا...

آخرش اینکه بین همه این بدی ها توی مواظب خودت باش... تو خوشحال باش...چشمات خوشحال باشه.. من دیگه توانی ندارم مخصوصا بخوام عاشق باشم و عاشق بمونممممممم...تو مهربون و خوبی حتی ادم هایی که انتخاب میکنی خوب و مهربون.. کسی هم که الان توی زندگیت هست ادم ها میگن خیلی مهربونه و خوبهووو اخه تو انتخاب های خوبی میکنی........مثل خودت... فقط یک انتخاب اشتباه داشتی اونم من بودممممممممممم....اشتباه انتخاب کردی من اون ادمی نبودم که فکر میکردی... من یه حیوون بودم توی لباس بره....من نباختممممم به خاطر داشتن تو و خاطرات خوب کنار تو.... اما تو باختی...... امیدوارم دیگه نبازی...

مردها گاهی فهمیدن می خواهند...
ما را در سایت مردها گاهی فهمیدن می خواهند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eshghemahall بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 12:58