هر بار از من ناراحت میشد
دستمو ول میکرد
میرفت یک متر جلوتر از من قدم میزد
تمام عرض یک پارک رو اینطوری طی میکردیم
تا اینکه
تموم میشد و میومد دستمو میگرفت و به حرفاش ادامه میداد یه جوری که که انگار نه انگار ناراحت شده...
هر چقدر میگذشت بیشتر عاشقش میشدم...
تا اینکه سال بعدش وسط اون روزای خوب...
خودش و خانوادش تو یه تصادف جاده ای از بین رفتند..
بعد از چندین سال الان،
هر جا قدم میزنم
حس میکنم همیشه اون
یک متر جلوتر از من قدم میزنه
و من پشیمون لحظاتی ام که گذاشتم اون عرض یک پارک رو تنهایی با ناراحتیاش طی کنه...
ما همه چیو دیر می فهمیم...
امیرعلی - ق
پ ن : قشنگ نوشته من نمی فهمم دنیا چقدر ارزش داره که این همه کدورت و بی معرفتی توش هست
مردها گاهی فهمیدن می خواهند...برچسب : نویسنده : eshghemahall بازدید : 133