نوشته زیبا

ساخت وبلاگ

هر بار از من ناراحت میشد

دستمو ول میکرد

میرفت یک متر جلوتر از من قدم میزد

تمام عرض یک پارک رو اینطوری طی میکردیم

تا اینکه

تموم میشد و میومد دستمو میگرفت و به حرفاش ادامه میداد یه جوری که که انگار نه انگار ناراحت شده...

هر چقدر میگذشت بیشتر عاشقش میشدم...

تا اینکه سال بعدش وسط اون روزای خوب...

خودش و خانوادش تو یه تصادف جاده ای از بین رفتند..

بعد از چندین سال الان،

هر جا قدم میزنم

حس میکنم همیشه اون

یک متر جلوتر از من قدم میزنه

و من پشیمون لحظاتی ام که گذاشتم اون عرض یک پارک رو تنهایی با ناراحتیاش طی کنه...

ما همه چیو دیر می فهمیم...

 

امیرعلی - ق

 

پ ن : قشنگ نوشته من نمی فهمم دنیا چقدر ارزش داره که این همه کدورت و بی معرفتی توش هست

مردها گاهی فهمیدن می خواهند...
ما را در سایت مردها گاهی فهمیدن می خواهند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eshghemahall بازدید : 133 تاريخ : شنبه 25 خرداد 1398 ساعت: 17:06